۱۳۸۹/۰۲/۲۰

خط فقر

ساعت یک ظهر بود و هوا شدیداً گرم و طاقت فرسا ، داشتم از دانشگاه برمیگشتم برم شهرمون توی هیاهوی مردم رفتم توی ترمینال تا نام نویسی کنم که با صف طویلی مواجه شدم ،نگاهی به بیرون ساختمان انداختم دیدم خیلی ها دارن با تاکسی های برون شهری میرن منم نگاهی به جیبم کردم تا ببینم میتونم با تاکسی ها برگردم و دیدم که وسعم نمیرسه به ناچار در آن صف طویل منتظر ماندم تا نوبت به من رسید خدا خدا میکردم اتوبوس کولردار باشه ولی وقت نام نویسی فهمیدم که خبری از اتوبوس کولردار نیست .
نام نویسی کردم و رفتم یه گوشه سالن انتظار، نشستم تا وقت سوار شدن برسه خیلی طول نکشید که صدا زدند مسافران ماهشهر بیان کنار اتوبوس من هم فهمیدم که اسمم دو سه نفر آخره یعنی توی اون گرما باید ته اتوبوس می نشستم ،باید سوار می شدم چاره دیگری نداشتم اگر میخواستم منتظر اتوبوس بعدی بشم ، سه الی چهار ساعت بعد حرکت میکرد .
اسم ها رو خوندن و من ته اتوبوس (توی بوفه) نشستم اون جایی که من نشسته بودم صدای engine اتوبوس هم به صدای مردم اضافه می شد از یک طرف گرما و از طرفی سر و صدا ، سردرد گرفته بودم توی دلم صد بد و بیرا به مسئولین گفتم(آخه تازه کشور ما شده مثل 50 سال قبل کشور هند فقط تنها تفاوتی که داره روی سقف اتوبوس آدم نمیشینه) اتوبوس که حرکت کرد کمی هوای تازه به من رسید و بهتر شدم حدود دو ساعت به همین روال گذشت تا به شهرمون رسیدم دیگه طاقت موندن توی اتوبوس رو نداشتم واسه همین اولین جایی که میتونستم پیاده شدم داشتم از گرما میمردم و به این فکر میکردم تا به کی این همه بدبختی . باید یه مسیری رو تا ترمینال درون شهری پیاده میرفتم راه افتادم هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صحنه ای دیدم که مو بر تنم سیخ کرد و سوز گرما رو فراموش کردم و سر جای خودم خشکم زده بود و نگاه میکردم یک نفر مثل جسد زیر اشعه مستقیم خورشید وسط پیاده رو خوابیده بود به طرزی که من فکر کردم مرده ، دستم را به جیبم بردم و گوشی موبایلم را بیرون اوردم لنز اون رو باز کردم خواستم از اون صحنه عکسی بیاندازم که چند نفر از خدا بی خبر به من اجازه عکس گرفتن ندادند و من راهی خانه شدم در میان راه فقط به آن صحنه فکر میکردم که یک ماشین ویتارای نوک مدادی که اقای جوانی پشت ان نشسته بود از کنارم گذشت و مرا بیشتر از قبل به فکر برد حالا دو صحنه بصورت ناخوداگاه مدام توی ذهنم مرور میشد یکی اینکه یکنفر زیر اشعه مستقیم خورشید توی اوج گرما بدون هیچ سرپناهی وسط پیاده رو دراز کشیده بود و خوابش برده بود و یکی اینکه یه یکنفر پشت ویتارای نوک مدادی نشسته بود و با خیال راحت پی زندگی خودش بود .
در دنیایی که ما زندگی میکنیم حد وسط وجود ندارد نیمی زیر خط فقر و نیمی در اوج رفاه بسر میبرند پولداران حق مستمندان را میخورند و روز به روز تماع تر میشوند و مستمندان راز زیر پای خود له میکنند .
به امید روزی که دنیای ما هم درست بشه ...
من که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و برای این پست عکس نذارم واسه همین یکی دو روز بعد از اون مسیر گذشتم و اون شخص همونجا نشسته بود و در حال راه رفتن طوری که به نظر میومد دارم با گوشیم ور میرم از اون صحنه عکس گرفتم ولی در حالتی که سوژه نشسته بود.
ای دل چو زمانه میکند غمناکت              ناگه برود زتن روان پاکت

عکس را روزی گرم و در ساعت یکی نامعلوم گرفتم!

2 نظرات:

Unknown گفت...

عجب حکایتیه
بزار تا این طرح یارانه های کذائی راه بیوفته اون وقت میبینی من و تو هم همین حالت میشیم،اون وقت به جای اینکه یکی مث ما ازمون عکس بگیره همون ویتارای نوک مدادی میاد این کار رو میکنه!
داداش راستی ورودت رو به جامعه ی دگردیس وبلاگ نویسان رو تبریک میگم

یابو گفت...

اینجاست که متوجه می شویم خداوند هرکه را که دندان دهد نان دهد